باید نوشت...با قلمی در دست،و با کلماتی که در میدان ذهن،داد و بیداد به راه انداخته اند...باید نوشت؛حتی اگر این کلمات از عدد انگشتان دست تجاوز نکنند...آخر مگر می شود کاری با فریادهای کر کننده ی واژه ها نداشت؟خصوصا وقتی که یکی از این واژه ها ″پدر″ باشد...
پدر...همان که دنیا را به دو قسمت کرد...آن تصویر دور...راستی چرا اینقدر دور شد...؟
تغییر قالب
داشتیم بابا جون؟...میری دریا و ما رو با خودت نمی بری...؟...باشه،گله نمی کنم، قبول!...سوغاتیت،ارزشش از این گله های بی منطق،خیلی بیشتره...سوغاتیت،چشم روشنیه...چه خوب شد که تو این یادگاری رو برام فرستادی!می دونی که من هیچ یادگاری از دریا به خونه نیاورده بودم؟...این یادگاری،این سوغاتی،این چشم روشنی،جاش تو خونه ی ماست...
پی نوشت:خدایا...کمکم می کنی که امسال دیگه خودمو اذیت نکنم؟...
نظرات شما عزیزان:
مثل
دستهای پدر
پاسخ:درسته...
پاسخ:...اگه بشه...